خط خطیهای سرنوشت
فصل اول
از وقتی که خودش را شناخته بود سقفی بالای سرش نبود . خیلی بچه بود که متوجه شده بود در این دنیای بزرگ هیچکس را ندارد . خودش نمیدانست چطور بزرگ شده . پدرش کیست و مادرش چه کسی بوده . از کجا آمده تا به اینجا رسیده . هنوز به سنی نرسیده بود که این نداشتنها آزارش دهد . اگر شکمش سیر میشد و لباسی در حد یک تن پوش برتنش بود، برایش کفایت میکرد . صدای چکشها که بر روی آهنها فریاد میکشیدند موسیقی زندگیش بود . آقا رجب خیلی به او لطف کرده بود که اجازه داده بود در مغازه اش بپلکد . تنها شش سالش بود . بااندامیریزه و صورتی استخوانی و آفتاب سوخته . اسمش را میدانست . هروقت آقا رجب میگفت محمد رضا و یا رضا او میدانست مقصود او از بردن این نام حضور لازم اوست . چه کسی این اسم را برای او گذاشته بود نه میدانست نه مهم بود برایش و نه اصلا به این فکر افتاده بود .همین برایش بس بود که او در کنار آقا رجب گرسنگی نکشیده بود .
آقا رجب صاحب یک مغازه آهنگری بود . مرد بسیار آرام و خیری بود . همه دوستش داشتند با آنکه سن و سالی از او گذشته بود ولی خدا به تازگی به او دختری داده بود . اسم دخترش را منیر گذاشته بود . میگفت این دختر چراغ زندگی منست . توی این سن و سال خانهی مرا روشن کرده . با آنکه به ظاهر مردی آرام میآمد ولی هیچکس شادمانی در صورت آقا رجب را به وضوح ندیده بود .تقریبا همیشه او مثل یک آدم آهنی بود . سرش به کار خودش بود . با هیچیک از کسبهی اطراف مغازه اش که چند تائی بیشتر نبودند و اکثرا هم مدتها بود که به رسم قدیمیها با هم و در کنار هم در آن محل حشر و نشر داشتند آقا رجب خیلی روابط نزدیک نداشت . بقول خودش با همه یک سلام و یک علیک میکرد . ولی همه دوستش داشتند و به او احترام در حد یک پدر میگذاشتند . زهرا زن آقا رجب هم زن خوبی بود خیلی به محمد رضا خوبی میکرد . همیشه محمد رضا به زهرا خانم به چشم مادر نگاه میکرد . شبها که میخوابید در خواب میدید که زهرا خانم و آقا رجب پدر و مادرش هستند . دست نوازشگر زهرا خانم همیشه روی سر محمد رضا بود . هروقت سرزده به مغازه میامد چیزی برای او میآورد . لباسی و یا یک کفش و یا خوراکیهائی که میدانست رضا دوست دارد. رضاشبهای تابستان جلوی همان مغازهی آهنگری میخوابید . و وقتی هوا سرد میشد با وسایل خواب که زهرا خانم برایش تدارک دیده بود داخل مغازه خوابگاهش بود.کسبه اطراف همه رضا را دوست داشتند بچهی خوبی بود و از آنجا که همه میدانستند بی سرپرست است از راه ترحم هرکاری که ازدستشان بر میآمد از راه خیرخواهی برای او انجام میدادند . رضا همه چیزداشت مهر و محبت اطرافیان و توجه آقا رجب و زهرا خانم .و این داشتهها تااین زمان در این سن و سال برایش کافی بود. هنوزآنقدر عقل برس نشده بود که زیاده از این را خواسته باشد . فقط وقتی کمیبزرگتر شد متوجه شد که چیزهائی را ندارد که تمام هستیش به آنها بستگی دارد . آقا رجب خودش سواد آنچنانی نداشت وقتی رضا به سن ده سالگی رسید تازه آقا رجب به فکر افتاده بود که بگذارد این بچه سوادکی بیاموزد . اطرافیان هم در این تصمیم گیری آقا رجب بی تاثیر نبودند . در همسایگی مغازه آهنگری آنها آقا مصطفی خواربارفروشی داشت . پسر و دخترهای متعدد داشت که بزرگترها به سر خانه و زندگیشان رفته بودند و کوچکها اغلب دور و بر مغازه او میپلکیدند . آقا مصطفی با آقا رجب بسیار نزدیک بود . آقا رجب به مصطفی گفته بود هروقت رضا چیزی خواست به او بدهد و بعد پولش را رجب به او میدهد . ولی آقا مصطفی همیشه به رضا هرچه میداد از آقا رجب پولش را نمیگرفت . او یک پسر بزرگ داشت که حسابی سواد و خط و ربط داشت و او بود که به آقا رجب خیلی اصرار کرد و با دلیل و برهان گفته بود بگذار رضا برود درس بخواند بزرگ که شود برای تو خدا بیامرزی میاورد . حالا بچه است و نمیداند و نمیفهمد . تو پدری را در حق او تمام کن فکر کن پسر خودت هست . البته آقا رجب هم همین فکر را در باره رضا میکرد او را پسرخودش میدانست ولی افکارش در حد همان روزها و همان آهنگری بود که با تیشه و پتک و آهن سرو کار دارد . حرفهای پسر آقا مصطفی او را آگاه کرد . با توصیه و پافشاری محمد پسر مصطفی بالاخره آقا رجب تسلیم شد و رضا یا همان محمد رضا شروع به درس خواندن کرد .این اقدام آقا رجب باعث شد همانطور که محمد گفته بود اثرش تا آخر عمر در روح و روان محمد رضا تاثیر داشته باشد و همیشه در هر شرایطی به یا این کار استادش میافتاد برایش خدا بیامرزی داشت و البته زهرا خانم هم یکی از کسانی بود که همیشه پشتیبان رضا بود و هیچوقت او را به چشم یک بیگانه یا نانخور اضافی نمیدید .تا این زمان زندگی رضا در حدی بود که هیچ دردی را حس نمیکرد . پس شروع به درس خواندن کرد. با هوش اندکی هم که داشت در یاد گیری پیشرفت میکرد و آقا رجب که همیشه در همه حال اورا زیر نظر داشت از این سرعت یاد گیری رضا احساس شادمانی میکرد و گاهی با تشکر از آقا مصطفی و پسرش میگفت احساس میکند که دارد وظیفه اش را در حد یک پدر برای رضا انجام میدهد .
فصل دوم
روزها و هفتهها و سالها بسرعت سپری میشد . رضا هم با دردهایش که حالا مثل خودش وحتی بزرگتر از خودش شده بودند کنار آمده بود حالا دیگر رجب پدر و زهرا خانم مادرش نبودند . یکی صاحبکار و دیگری زن صاحبکارش بودند ولی آنها به رضا به چشم بچه خودشان نگاه میکردند . منیردختر آقا رجب هم داشت مثل محمد رضاحسابی بزرگ میشد . رضا و منیر کنار هم تقریبا زیر یک سقف قد میکشیدند . هرچه زمان میگذشت احساسات رضا به منیر شکل میگرفت گو اینکه او به منیر درست مثل یک برادر بزرگ به خواهرش علاقه داشت ولی درست نقطه مقابل رضا منیر اصلا گویا اورا نمیدید . و یا شاید به او به چشم شاگرد آهنگری پدرش نگاه میکرد .بعد از گذشت این سالها در این زمان وضع آقا رجب خیلی نسبت به سالهای قبل خوب شده بود حالا دیگر حسابی سری توی سرها در آورده بود . این تغییر اوضاع زندگی آقا رجب که بی ارتباط به عرضه و لیاقت رضا نبود باعث شده بود که خانوادهی آقا رجب هم خودشان را یک سرو گردن از کسانیکه با آنها حشرونشر داشتند بالاتر بدانند .
از خانواده آقا رجب هیچکس اطلاعی نداشت حتی رضا که دراین خانواده بزرگ شده بود . او هرگز به خاطر نداشت که درخانه آقا رجب به روی فامیل او باز شده باشد . فقط از زمانی که منیر عقل برس شده بود جسته گریخته به رضا میگفت که یک عمو دارد ولی حالا این عمو چه مقدار به آنها نزدیک بود و چه جور آدمیست و خانواده اش در چه وضع و چه شرایطی و در کجا هستند حتی منیر هم خبر درستی نداشت وگرنه حتما به رضا میگفت . ولی خانواده زهرا خانم را همه میشناختند پدر زهرا مردی بود که صاحب زمین البته نه در حد یک ارباب . فقط آنقدر داشت که خودش و زن و بچههایش که چهار تا بودند کافی بود .زهرا دختر بزرگ بود او یک خواهر و دو برادر داشت که سه تاشان از زهرا کوچکتر بودند .
در کنار این خانوده رضا تربیت و بزرگ شده بود .سوادی هم که آن روزها برای هر آدمیمقدور نبود با بزرگواری آقا رجب آموخته بود.شاید همین سواد رضا باعث شده بود که آقا رجب خیلی به خودش بها میداد که یک بچهی سرراهی را به اینگونه بار آورده بود . وقتی رضا به سن هفده هجده سالگی رسید دیگر همه به او به چشم یک جوان شایسته نگاه میکردند . آقا رجب و زهرا خانم برای این بچهی بی پدر و مادر که معلوم نبود که چگونه و از کجا پیدایش شده و سر راه این زن و شوهر مهربان قرار گرفته بود و آنها واقعا در راه رضایت خدا و رسول خدا در حقش سنگ تمام گذاشته بودند . حالا هم از این دست پخت خودشان بسیار راضی بودند .و هرجا ازرضا حرفی به میان میامد آنها از تعریف و تمجید از رضا کم نمیگذاشتند .و او را امتحانی از طرف خداوند میدیدند که خوشبختانه سر بلند از آن بیرون آمده بودند.
رضا بجز تمام توانائیهایش در کنار آقا رجب یک آهنگر بسیار خبره هم شده بود تمام این داشتههای رضا باعث شد که آقا رجب و زنش عقلشان را رویهم گذاشتند و منتظر ماندند تا در شرایط مناسب اگر همهی حسابهایشان درست از آب در آمد فکری برای سرو سامان دادن به زندگی رضا بکنند.به قول خودشان اگر اینکار را هم برای او میکردند دیگر مسئولیتشان را در قبال خدا و رسول خدا تمام شده میدانستند . آنها به خیال خودشان رضا در بهشت را به رویشان باز کرده بود میگفتند خداوند چندین سال به ما بچه نداد ولی رضا را سر راه ما قرار داد .و خدا خودش شاهد است. که مااز هیچ چیز در باره او کوتاهی نکردیم او را مثل فرزند خودمان نگاه کردیم . و خدا هم منیر را صدقه سر رضا بما داده خلاصه تا اینجا تمام حسابها برای خوشبختی رضا درست از آب در آمده بود .
رضا زودتر از آنکه باید با هی هی اقا رجب به سربازی رفت . و دو سال سربازیش که تمام شد و بازگشت باز مثل سابق خود را شاگرد آقا رجب میدانست . اما در حقیقت و در نهادش احساس میکرد که رجب پدر اوست چشم باز کرده بود و سایه او را بالای سر خودش دیده بود . سالی ازبرگشتنش از سربازی نگذشته بود که دیگر آقا رجب حسابی مغازه آهنگریش را به رضا سپرد و به قول خودش . خود خواسته بازنشسته شد .
چندین بار رجب به رضا گفته بود . که دوست داری ازدواج کنی ؟ . اگر دلت میخواهد و کسی را زیر نظر داری بگو من و زهرا هرچه تو بگوئی قبول میکنیم زیرا میدانیم تو حالا دیگر آنچنان پخته شدهای که حسابی خوب را از بد تشخیص میدهی. راستش من و زهرا میخواهیم آخرین تعهدی را که نسبت به تو داریم انجام دهیم میدانی که هردوی ما چقدر به تو و زندگی و آینده تو علاقه داریم .پس اگر چیزی در دل داری به من بگو . و همیشه جواب رضا این بود که اولا حالا به نظر خودم زود است چون هرچه نگاه میکنم شرایطم برای درست کردن یک زندگی جور نیست دلم نمیخواهد اینگونه آینده ام را شروع کنم و از این گذشته شما را اختیار دار خودم میدانم . هرگاه شما صلاح بدانید که وقت ازدواج من است من چشم و گوش بسته حرفها و تصمیماتتان را قبول میکنم . میدانید که من جز شما کسی را ندارم .
چندین بار بین زهرا و رجب این بحث پیش آمده بود که باید برای رضا فکری بکنیم . آن روز بعد ازحرف زدن با رضا وقتی رجب به خانه رفت .تمام فکرش دور حرفهای رضا و خودش میگشت . بالاخره تصمیم گرفت که فکری که ذهنش را به خود مشغول کرده بود را با زهرا در میان بگذارد .
فصل سوم
رجب به زهرا گفت ببین تو و من هرکاری که ازدستمان بر میآمد برای رضا کرده ایم سالهائی که حسرت داشتن یک بچه شده بود تمام آمال وآرزوی من و توحضور این پسر در حقیقت زندگیمان را سر و سامان داده بود چه خواسته و چه ناخواسته احساس میکردیم که او جای یک فرزند را برایمان پرکرده من شاهد بودم که تو چگونه احساس مادریت را تمام و کمال در طبق اخلاص گذاشته بودی بخدا گاهی وقتی میدیدم که چگونه دور و بر رضا میگردی خدا را شکر میکردم که چراغ زندگیمان روشن است من ترا آنقدر دوست داشتم که حتی حاضر بودم تا آخر عمرم بدون بچه با هم باشیم ولی حضور رضاسبب شده بود که این کاستی در زندگیمان پر شود منهم که خدا خودش مید اند در وظایفم نسبت به او هیچ کوتاهی نکردم با او طعم داشتن فرزند آنهم پسررا چشیدم شاید بخاطر این گذشتها بود که خدا هم ما را از این نعمت محروم نکرد و منیر را به ما داد میدانم که هم تو و هم من منیر را رحمت خداوند میدانیم بخاطراینکه از این بچهی بدون سرپرست اینگونه پذیرائی کردیم و حتی بعد از آمدن منیر هم نگذاشتیم فاصلهای بین این محبت ایجاد شود . زهرا سرت رادرد نیاورم مدتهاست فکری مرابه خود مشغول کرده میخواستم کاری کنم که این باررا به منزل برسانم زمانی ما مسئولیتمان در مورد رضا تمام میشود که اورا سرو سامانی بدهیم .و مگر نه اینست که همهی پدرها و مادرها نهایتا آرزویشان همین است ؟ از تو چه پنهان .من امروز تصمیم گرفتم اولین قدم رابردارم . خوشبختانه موقعیت مناسبی هم پیش آمد . با رضا خیلی صحبت کردم دلم میخواهد ترادرجریان بگذارم راستش فکری بسرم زده که نمیدانم اصلا درست است یا نه.زهرا که سراپا گوش شده بود گفت بگوخیلی دلم میخواهدبدانم چه گفتی وچه شنیدی. رجب گفت راستش درمورد آینده این پسر بود از اوخواستم که بگوید نظرش نسبت به ازدواجش چیست .من اورا پسر خوب و شایستهای میدانم . اول که مثل تمام جوانهای با حیا طفره میرفت ولی بالاخره حرف زد البته جواب درست و درمانی نداد ولی بعد از مدتی از حرفهایش حس کردم بدش نمیاید که سرو سامانی بگیرد خوب زمانش هم که رسیده . زهرا که مشتاقانه چشم به دهان رجب دوخته بود منتظر بقیه حرفهای رجب سکوت کرده بود .
رجب در حالیکه هنوز به حرفی که میخواست بزند شک داشت کمیتامل کرد و گفت راستش زهرا میخواستم از تو بپرسم نظرت چیست که منیر را به رضا بدهیم ؟
رجب خیال میکرد الان زهرا خانم از تعجب چشمانش گرد خواهد شدو در مقابل این پیشنهاد او جبهه خواهد گرفت . رجب خودش را برای هرگونه عکس العمل زهرا آماده کرده بود.اما جواب زهرا اورا ازاین دلواپسی بیرون آورد چون اودریک کلمه بشوهرش گفت. رجب بخدا دلهایمان یکی است من رضا را مثل فرزند خودم دوست دارم منیررا دست چه کسی بدهیم که هم مثل رضااز تمام زندگیش خبر داریم وضمنا اوهمیشه خودرا بما مدیون میبیند واز این نظر خیالمان از طرف زندگی منیر هم جمع میشود ما که یک دختر بیشتر نداریم کی بهتر ازرضا منهم با توکاملا هم عقیده هستم . ضمنا باید اگردر اینکار کاملا تصمیممان را گرفته ایم زودتر اقدام کنیم خوب یک سیب را بالا بیاندازی تا به زمین بیاید صد تا چرخ میخورد تا سرهردوشان جائی بند نشده اینکار را بکنیم بهتر نیست ؟ نمیدانم تو با نظر من موافق هستی یا نه . این را هم بگویم که الان منیر بچه است وهنوزخیلی چیزها رانمیداند ولی امیدوارم که رضا دلش جائی بند نباشد. والله نمیدانم خوب جوان است این درست است که او بسیار محجوب و چشم و دل پاک است ولی همانطور که میدانی دل آدم که دست خودش نیست . اگر او سرش جائی گرم نباشد این خواستهی ما به نفع ما و اوست .
رجب در حالیکه با سر تمام حرفهای زهرا را تصدیق میکرد گفت.خوب اگر نظرت اینست منکه با رضا صحبت کرده ام توبهتر است سردیگر قضیه را به یک بالین بگذاری وببینی نظرمنیرچیست البته همانطور که گفتی اوهنوزبچه است وخوب وبد خودش را تشخیص نمیدهد مثل رضا هنوز پخته نشده . توهم با زرنگی که در تو سراغ دارم کاری کن که او بی حرف و نقل قبول کند . یعنی بگو من و پدرت خوشبختی تو آرزویمان است عمری را هم توی این حرف و حدیثها بوده ایم حالاهم صلاح زندگی ترا بهتر از خودت میدانیم و تصمیم گرفتیم که تو ورضا زیریک سقف زندگی کنید چون میدانیم که حتما تودرکناررضا خوشبخت خواهی شد. حرفهای پدرومادر منیر آنشب به این امید که منیربی شرو گر سر طاعت پیش گیرد وبی هیچ مقاومتی نظرآنها را قبول کند تمام شد زهرا در یک فرصت مناسب فردای آن روز منیررا ازتصمیم خودش ورجب مطلع کرد .منیربعد از آنکه خوب به حرفهای مادرش گوش داد تنها حرفی که زد و باعث شد که تمام رشتههای این پدر و مادر پنبه شود این بود.من اگر بمیرم زن رضا نمیشوم این حرف منیر مثل یک کاسه آب یخ بود که برسر زهرا بریزند . او هرگز چنین فکری نمیکرد . حتی خیال میکرد که منیر خیلی هم از این پیشنهاد استقبال میکند چون روابط صمیمانه رضارابامنیر دیده بود.حرف منیردهان زهرا را بند آورد و بی آنکه ادامه دهد مطلب را در همین جا ختم کرد . زهرا مثل تمام مادرها پیش خودش خیلی صغرا کبرا چیده بود و میخواست حسابی منیررابرای یک زندگی خوب و از پیش حساب شده آماده کند و به اوراه و رسمهائی را که در نظر داشت نشان دهد ولی هرگز فکر نمیکرد با چنین جواب دندان شکنی از طرف منیر که خیال میکرد هنوز بچه است و این حرفها سرش نمیشود مواجهه شود گویا دست و پایش را هم گم کرده بود. زیرا بی آنکه کلمهای دیگر بر لب آورد بهمین جا از خواسته اش درز گرفت .
وقتی زهراجواب منیر را به رجب که تمام آنروز مثل تمام پدرها دلش مثل سیر و سرکه میجوشیدزد خیال کرد که شوهرش هم مثل او این حرف منیراو راهم متعجب میکند و هم بهم میریزد ولی برعکس افکار او رجب اصلا تعجب نکرد ولی مثل زهرا هم با سکوت وتعجب مسائله را برگزار نکرد .رجب وقتی حرفهای زهرا تمام شددرحالیکه از شدت عصبانیت رگهای گردنش بر آمده شده بود گفت منیر غلط کرده . او بهتر میداند یا من وتو؟ باید به اوحالی کنیم که حرف حرف ماست.مائیم که صلاح ومصلحت اورا تشخیص میدهیم چه کسی بهتر از رضا که توی دست و بال خودمان بزرگ شده .؟او فهم و شعور ندارد ما که نباید اختیارمان رابه دست این دختره کم عقل بدهیم . رضا چی ازهم سن سالهایش کم دارد ؟ من هرچه نگاه کردم این اطراف هیچ پسری را شایسته تر از ر ضا ندیدم .الان ما درهرخانهای را برای رضا بزنیم دو دستی به ما دختر میدهند . سیب سرخ را که نباید به دست چلاق بدهیم . کی بهتر از خودمان که از دست رنجمان بهره ببرد .حالا من به بقیه مشکلاتی که ندیده ایم و نمیدانیم کاری ندارم . منیر الان پانزده سالش است دیگر میخواهد بنشیند که چه بشود؟ تاحالا هم هرکس که آمده اوعیب و ایراد گرفته. برو به او بگو پدرت گفته خون هم به پا شود باید زن رضا بشوی این حرف اول وآخر پدر ومادرت هست.ضمنا زهراتوهم خیلی راه مصالمت را پیش نگیر. میدانی که اگر ما کمیجلوی منیر نیایستیم وزندگی وآینده اورا به دست خودش بدهیم خدا میداند فردا چگونه باید پاسخ بدبختیهائی که به سرش میاید را تحمل کنیم . تازه اینطرف قضیه هم هست که نمیدانیم رضا هم ممکن است منیر را نخواهد ولی او آنقدر با حجب و حیا هست که گمان نمیکنم که روی حرف من وتو حرفی بزند ضمن اینکه او هم خوب میداند که هیچ همسری بهتر از منیر نخواهد پیدا کند . هم ما را میشناسد هم به ما تکیه دارد و هم مدیون ماست .و در حالیکه زیرلب میگفت . از بخت بد ما ممکن است او هم تن به این عمل ندهد . ولی رام کردن او بسیار راحت است مثل منیر چموش نیست .و سپس در حالیکه از عصبانیت قادر به کنترل خودش نبود از زهرا جدا شد .
فصل چهارم
شش ماه از این ماجرا گذشت . در این مدت هرچه منیرسُم به زمین کوبید و حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفت ولی مرغ آقا رجب یک پا داشت.او وزهرا حتی یک قدم هم عقب نشینی نکردند. آنها به تصمیمیکه درباره منیر گرفته بودند بسیارایمان داشتند میدانستند چه میکنند و اعتراضات منیر را از روی بچگی و نادانی میدانستند . ضمن اینکه گاهی وقتی رجب و زهرا تنها میشدند هر دو بر این عقیده بودندکه چون رضا ازبچگی نزدآنها بصورت شاگرد مغازه ویا شاگرد خانه بوده همین باعث میشودکه منیر احساس خوبی نسبت به رضا نداشته باشد ولی به نظرآنها حالا که دیگر ورق برگشته باید این لقمه چرب را نگذارنداز دستشان بیرون برود.در حال حاضر رضا پسری بود که مثل او در تمام اطرافیان پیدا نمیشد . این را هم رجب و هم زهرا خوب میدانستند .
زهرا ورجب تا این زمان حتی یک کلمه با رضا در باره منیر و قصدشان حرف نزده بودند . با حساب و کتابی که کرده بودند و کاملا هم درست بود میگفتند بگذاریم اول منیررا راضی کنیم وبعد بارضا مسئله رادر میان بگذاریم ضمن اینکه میدانستند رضا اصلا روی حرف آنهاحرفی نخواهد زد . زهرا به شوهرش میگفت راستش من فکر میکنم رضا از خدا میخواهد منیر زنش بشود چون میبینم چه وابستگی رضا به منیر دارد. از حرکات رضا کاملا مشهود است که به منیر علاقه مند است .سعی و تلاش این پدرومادر و تحملی که کردندبالاخره کارخودش راکردوخلاصه وقتی منیردیددیگرراهی ندارد بله رابه مادرش گفت وبقول زهراخانم که باوگفته بود توبگوئی و نگوئی هیچ فایدهای ندارد چون پدرت تصمیمش راگرفته میدانی یا باید با رضا ازدواج کنی و یا قید ازدواج را بزنی .وخواندن شب و روز به گوش منیروتهدیدهائی که پدرش کرده بود این دختر یکدنده ودردانه پدر و مادر را مجاب کرد به اینکه پافشاری هیچ مشکلی راحل نمیکند مادرش به او گفته که پدرش تصمیم آخر را گرفته و حرفش را هم هرگز عوض نمیکند او اعتقاد دارد که خیر و صلاح منیررا بهتر از خودش تشخیص میدهد وحرف آخرآقا رجب که گفته بودمنیراگرموهایش مثل دندانهایش سفید شودمن جز رضا به کسی رضایت نخواهم داد.این پیغامیرا که زهرا به منیر داد آب پاکی را روی دست دخترش ریخت و همین حرف بود که او را وادار کرد که بله را بگوید.
زهراخوب بلد بود که چه باید بگوید تا این میخ آهنین را در سنگ فرو کند .او روزها وروزها زیر گوش دخترش خوانده بود که اگر راضی نشود تنها اوست که در این میان ضرر میکند دریچههائی را به روی دخترش گشوده بود که ترس و وحشت آینده سیاهی که ممکن است در انتظار او باشد باعث شده بود حسابی توی دل منیر را خالی کند . این حرف که تو روز به روز سنت بالا میرودو روزی برسد که دیگر هیچکس نگاه هم به رویت نکند و آنروز حسرت خواهی خورد که چرا اینقدر در مقابل ما ایستادی و بر حرف نادرست خودت پافشاری کردی جزیک آینده تاریک چیزی دستگیرت نمیشود.تو کمیدوروبرت رانگاه کن آیاکسی هست که شایستگی رضاراداشته باشد .تازه هنوز نه او میداند و نه تقاضائی کرده چشمت را هم بگذار ما الان در هر خانهای را برای خواستگاری برای رضا بزنیم حتی از تو بهتر به ما جواب رد نخواهند داد در سرتاسر این کوی و برزن این پسر همتا ندارد . خوشحال باش اگر او به این امر رضایت دهد البته من با تجربهای که دارم حتم دارم که رضا تو را دوست دارد و وصلت با ما هم آرزوی اوست او مرا مثل مادر و رجب را مثل پدرش میداند . در حقیقت وصله تن خودمان است .ضمنا بهتر است تا دیر نشده و رضا خودش کسی را انتخاب نکرده ما دست به کار شویم وگرنه همین فرصت را از دست میدهیم بالاخره او الان به سنی رسیده که باید سروسامانی بگیرد شاید به ذهنش هم نرسد که ما راضی هستیم تو را به او بدهیم و به خودش اجازه پا پیش گذاشتن را ندهد و پرواضح است که کسی را انتخاب خواهد کردوآنوقت تو میمانی و یکدنیا پشیمانی و شاید باعث شود روزی به صد درجه پائین تر از رضا هم راضی شوی . دختر عاقل باش من و پدرت که دشمن تو نیستیم . ما فقط ترا داریم همهی آرزویمان هم اینست که ترا خوشبخت ببینیم . ما هزاران تجربه داریم که حالا این تکه رابرای تودرنظر گرفته ایم اینقدر یک دندگی نکن . قول میدهم به سال نکشیده آنقدر به رضا علاقمند شوی که خودت ازما تشکر کنی .آنچه تودرآینه میبینی مادرخشت خام میبینیم .خلاصه گفت و گفت و گفت تا نهایتا از منیر جواب موافق را گرفت . ولی حالا کمیهم از حال و هوای رضا بگوئیم . رضا دیوانه وار منیر را دوست داشت. همیشه به زبان میگفت او خواهر منست و من جز منیر کسی را ندارم ولی غافل از اینکه رضا خودش را و احساساتش را هنوز نشناخته بود . او عاشق منیر بود اما به خواب هم نمیدید که خود آقا رجب دست بالا کند و بخواهدمنیر را دو دستی تقدیمش کند .
اقا رجب و زهرا مدتی فکر کدند که چطوروازچه راهی این مسئله را با رضا درمیان بگذارند . زیرا هرچند رضا به آنها مدیون بود ولی بعدها ممکن بودبرای دخترشان این پیشنهاداز طرف پدر و مادر دختردر طول زمان و زندگی زیر یک سقف برای منیر مشکل ساز شود .آنها داشتند پایه و اساس زندگی کسی را میریختند که تمام هستیشان به او بسته بود منیر چشم و چراغشان بود حاضر بودند خار به چشمشان برود به پای منیر نرود . ترس از اینکه وقتی این دو نفر ازدواج کردند و باصطلاح خر رضا از پل گذشت تازه رضا فیلش یاد هندوستان کند و از این جلد بیرون بیاید و برای منیر مشکل آفرین بشود باعث شده بود آنها راه حلی پیدا کنند که بعدها دچار این مشکل نشوند . از طرفی نمیخواستند این شانس بسیار خوبی را که در اختیارشان است با کش دادن زمان ازدست بدهند . آنها به این نتیجه رسیده بودند که رضا بچه سالم و بسیار سربراهی هست به قول خودشان مویز بی دم هم است نه پدر و نه مادر و نه کس و کاری دارد که بعدها دل این پدر و مادر بلرزد . اگر منیر را به رضا بدهند خیالشان از همه طرف جمع است . رضا را مدیون خودشان میدیدند و با این حساب که چشم چراغشان منیر بودازوحشت اینکه منیررا به دست کسی بسپارند که ندانند چه بر سر بچهی یکی یکدانه شان خواهد آمد دلشوره داشتند .
شاید به نظر بعضی از اطرافیان این کار درستی نبود ولی رجب میگفت من هرچه دارم مال منیر است . رضا هم توی همین زندگی بزرگ شده . انگار هیچ غریبهای به زندگی من وارد نشده است . خلاصه با تمام این فکرها نتیجه این شد که زهرا خودش مسئله را با رضا در میان بگذارد .صد البته پدرومادر با محاسبه تمام جوانب این تصمیم را گرفتند . آقا رجب به زهرا گفت تو سعی کن طوری عنوان کنی که ازسر سیری باشد . بهر حال بنده خدا را فقط خدا میشناسد . بالاخره با همفکری قرار شد زمان را ازدست ندهند و فردا صبح زهرا موظف شد که وارد این میدان شود .
فصل پنجم
آن روز زهرا به مغازه رفت از صبح با حساب قبلی آقا رجب برای اینکه درزمانیکه زهرا میرود پهلوی رضا نباشدبه بهانهای دنبال کارهای شخصی خودش رفت . چون بطور معمول رجب هر روز یکی دو ساعتی صبحها به مغازه میامد. تا هم به رضا کمک کرده باشد و هم سرو گوشی آب دهد و ضمنا خودش را هم خانه نشین نکرده باشد . او روز قبل به رضا گفته بود که برای کارهایش فردا صبح اصلا به مغازه نمیآید رجب میدانست آنقدر رضا به او وابسته است که اگر صبح اگر کمیو فقط کمیدیر کند رضا دلواپس میشود واحتمالا مغازه را میبندد و میاید که ببیند مبادا رجب مشکلی برایش پیش آمده باشد. در حقیقت رضا آنقدر رجب و زهرا را دوست داشت که درست مثل پسر آنها بود . رضا سعی میکرد دینی را که به این زن و شوهر دارد باید ادا کند برای همین آنچنان با دلسوزی به آنها رسیدگی میکرد که گاهی رجب از در و همسایه شنیده بود که به او بخاطر داشتن رضا حسد میبرند حتی آقا مصطفی بارها گفته بود من اگر یکی از بچههایم مثل رضا بود دیگر غصهای نداشتم گو اینکه خود آقا مصطفی هم بچههائی بسیار خوب و روبراه داشت .رجب برای همین خیال رضا را از نظر خودش راحت کرده بود . هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که سر و کله زهرا خانم درمغازه آهنگری پیدا شد . حضور اودر اینوقت صبح برای رضا کمیعجیب بود . از آن وقت که آقا رجب تقریبا دیگردر مغازه بطور دائم و ثابت کار نمیکرد و فقط برای سرکشی به مغازه میامد دیگر زنش اصلا آنجا آفتابی نمیشد . برای همین وقتی آن روز صبح به مغازه آمد برای رضا کمیتعجب آوربود برای همین دلش هم بطور بدی به شور افتاد . همانطور که قبلا هم گفتم او نسبت به این خانواده بسیار حساس بود آنها را از خودش میدید کوچکترین مشکلی که برایشان پیش میامد برای رضا هم مسئله بود او اکنون که تقریبا جوانی برازنده شده بود احساس میکرد که میتواند پشت و پناه کسانی باشد که درروزگاران گذشته هرچه از دستشان بر آمده بود برای او کرده بودند و اکنون هرچه هست و هرچه دارد صدقه سر بزرگواری آنهاست . درک این مسائل باعث میشد که خود را جدا از آنها ندانسته و در این زمان پشتیبانشان باشد و اگر کاری از دستش بر میاید کوتاهی نکند . ضمن اینکه او نادانسته احساس میکرد که وجودش به منیر بسته شده .منیر را آنچنان دوست داشت که حاضر بود به قولی خار به چشم خودش برود و به پای منیر نرود . این روزها واقعا منیر دخترکی زیبا و تو دل برو شده بود . هرگاه به دل رضا میافتاد که ممکن است کسی از راه برسد و دست این دختر را بگیرد و ببرد تمام دلش میلرزید . و گاهی از خودش خجالت میکشید که در باره منیر اینطور فکر میکند او خود را لابق منیر نمیدید ولی خوب بادلش چه میتوانست بکند . اما همانطور که همه میدانیم میگویند کسی که عاشق است .از آنجائیکه دلش هوای او را دارد هر اتفاق نابهنگامینا خود آگاه دلش را میلرزاند و حواسش را پرت میکند گویا همیشه رضا منتظر این بود که زهرا خانم یا رجب به او بگویند که باید منیر را به خانه بخت بفرستند . ضمن اینکه او میدانست چنین امر مهمیرا آنها از او پنهان نمیکنند و او اولین کسی هست که در جریان قرار میگیرد اولا چون او را پسر بزرگ خودشان و برادر دلسوز منیر میدانند و از آن گذشته آنقدر به او وابسته هستند و او را صاحبنظر میدانند که بی مشاورت اوغیرممکن است چنین تصمیم مهمیرا بگیرند وشاید پیرو همین مسئله بودکه دل رضا فرو ریخت .ناخود آگاه فکر کرد چه شده ؟ اقا رجب امروز رفته دنبال کارهایش و زهرا خانم که هیچوقت این جا نمیآمد امروز پیدایش شده . که صد البته پر بیراه فکر نکرده بود .
زهرا بعد از سلام و احوالپرسی جلوی مغازه روی یک صندلی نشست . رضا از زمانی که از سربازی برگشته بود دیگر در مغازه نمیخوابید او در کنار مغازه اتاقی اجاره کرده بود و با اینکه زهراو رجب مثل مادر و پدرش بودند و خیلی هم اصرار به رضا کرده بودند که تو را مثل پسر خودمان میدانیم اتاق اضافی هم برای تو داریم بهتر است کنار خودمان باشی ولی رضا میگفت اگر استقلال داشته باشم بهتر است . دیگر صلاح نیست که بار دوش شما باشم . میتوانم گلیمم را خودم از آب بیرون بیاورم . بهتر است روی پای خودم باشد . رجب با تمام تعارفاتی که به رضا کرده بود ولی از اینکه رضا مستقل شده و اینگونه فکر میکند بسیار خشنود بود و این راهم یک امتیازرضا میدانست .اززمانیکه دیگررضا توانسته بود خودش به تنهائی مغازه را اداره کند رجب مقرری را که تقریبا کافی بود به اومیدادازطرفی اگر هیچکس حتی بوئی هم نبرده بود ولی خود رضا به سنی رسیده بود که میدانست عاشق منیر است دلش نمیخواست اوخواهرش باشد . آرزو داشت که زندگیش را با منیر آغاز کند .از آنجا که انسان هرچه را که در کنه ضمیرش هست میترسد بر کسانی که به او نزدیک هستند افشا شود رضا واهمه داشت از اینکه رفتاری بکند که زهرا ورجب که هم او را میشناختند و هم در این سن و سال مو را از ماست میکشند پی به افکار او ببرند . رضا شرمسارشود برای همین بود که دوری از این خانواده را در این حد مجاز میدید و او هرگز به خود اجازه نمیداد که درباره منیر یکی یکدانهی این زن و شوهر اینگونه فکر کند ولی چه میشود کرد رضا جوان بود و پرشود .او تمام لحظاتی را که فارغ از کارهای روز مره میشد به منیر فکر میکرد . و آرزوهایش را با او شکل میداد . از خودش گاهی خجالت میکشید که ناخواسته قربان صدقه اش هم میرفت . حرفهای دلش را به او میزد و اینگونه روز بروز ناخواسته عشقش پا میگرفت و وابسته تر میشد و از طرفی هم وحشتش بیشتر.
در زمانی که رضا در سربازی بود چند نفری بعلت اینکه فهمیده بودند او چقدر آدم صادق و پاکی هست به او پیشنهاد کار داده بودند حتی یکی ازصاحب منصبانی که رضا آنجا زیر دستش خدمت میکرد به اسم آقا رضی به او گفته بود که با افسر مافوق صحبت کرده اگر دوست داشته باشد میتواند در ارتش بمانید حقوق خوبی هم به او میدهند . چون سواد داشت امکان پیشرفت هم برایش بود رضا بی آنکه حتی فکربکند جواب رد داده بود.اومیخواست زیردست آقا رجب کارکند.وقتی به او اعتراض کردند که چرا پیشنهاد به این خوبی را به خاطر شاگرد آهنگری میخواهی قبول نکنی گفته بود من نان و نمک آقا رجب را خورده ام نمکدانش را نمیشکنم . او الان به من احتیاج دارد .پسری ندارد زندگیش از هم میپاشد .مرا بزرگ کرده حق به گردنم دارد باید نزد او کارکنم . رجب از تمام این ماجراها نه اززبان رضا که از گوشه وکنار شنیده بود . همین حق شناسی رضا بود که او را وادار میکرد عزیز دردانه اش را با جان و دل به دست رضا بسپارد . میدانست با اینکار خیالش از هرجهت هم از آینده رضا و منیر و هم از آینده زندگی خودش جمع است .
فصل ششم
خلاصه در حالیکه دل توی دل رضا نبود که چه شده نکند کاری خلاف میل آنها انجام داده و آقا رجب خودش نمیتوانسته رو در روی من شود وبگوید حالا زهراخانم پا پیش گذاشته .ویا نکند میخواهند عذرم را بخواهند . و حالا زهرا خانم آمده تا از او بخواهد که برای خودش فکری بکند . در همین حال و هوا بوددرحالیکه وحشت ازاتفاقی که زندگیش رادگرگون کند از همه مهمتر او را از منیر دور کندتمام ذهنش رااشغال کرده بود .و با تمام این افکار که در حقیقت او را حسابی اول صبحی بهم ریخته بود کمیسعی کرد بر خودش مسلط باشد وقضاوت نابجائی نکند.با خوشروئی زهرا خانم راتعارف به نشستن کردو به سرعت برایش یک چای که میدانست او چقدر دوست دارد آورد
رضا تمام سعیش این بودکه حالی عادی داشته باشد وهولی را که دردلش افتاده بود زهرا خانم از صورتش نخواند .بنا براین درحالیکه باخندهای که صورتش را پوشانده بود گفت . زهرا خانم اولا چه عجب که هوای ما به دلتان افتاد و قدم رنجه کردید . خیلی خوشحالم از اینکه اومدید به دیدنم . ولی راستش مانده ام سر زده آمدنتان به مغازه برای چیست اگر کاری داشتید میگفتید خودم خدمت میرسیدم زهرا استکان چایش را تا نیمه خورد .گویا اوهم ازدرون دچاردلواپسی ونگرانی بود.وبا این کار میخواست هم زمان بگیرد و هم کمیآرامش بخودش بدهد.اواین فرصت راکه دنبالش میگشت تاهرچه زودترسر صحبت را بارضا باز کند با این حرف رضا به دست آورد دیشب تاصبح فکرکرده بوداینکه ازکجاشروع کند که اولارضا فکربدی نکندخوب مادرِدختر بودوهزارتا فکروخیال دور وبرسعادت دخترش میکرد.اومیخواست میخی بزمین بکوبدکه حسابی قرص ومحکم باشد. میترسید با کوچکترین اشتباهی یا آبرویشان پیش رضا برود ویا به قولی مرغ ازقفس بپرد.او میدانست که رجب چقدراین مسئله برایش مهم است شوهرش رامثل کف دستش میشناخت از این پیشنهادی که کرده بود معلوم بود که باید و باید این کار بشود . اوعاشق منیربود و رضا هم در طول این مدت بدون اینکه قصدی داشته باشد با رفتارش به آقا رجب فهمانده بود که بادادن دخترش باوهیچ جای ابهامیبرای دخترش باقی نمیماند . تمام افکار زهرا با این دلشورههائی که به جانش افتاده بود .رویهمرفته حتی حرف زدن وشروع کردن رابرایش بسیاردشوارکرده بود.رضا هم که زهرا را خوب میشناخت با این تانی در گفتار بیشتردلش به شور افتاده بودیک لحظه باخودش فکرکرداین زن وشوهرعمری ازشان گذشته هیچ چیز را ندانند تجربه زیادی کسب کرده اند خصوصا آقا رجب .نکند ازطرز نگاه ویا حرکتی کنترل نشده به علاقه و عشقی که من به منیر دارم پی برده اند وحالا زهرا خانم این دست و آن دست میکند که حرف آخرش را بزند. این ذهنیات رضارا پاک دگرگون کرده بوددراین حال چشمش رابه زهرا خانم دوخته بود تمام این افکار که از مغز رضا گذشت به چند ثانیه بیشتر نمیرسید . بالاخره زهرا خانم کمیخودش را خم و راست کرد و گفت . رضا جان بنشین میخواهم کمیمثل مادر و پسر با هم درد دل کنیم . عیبی دارد؟ رضا گفت نه انشا الله که خیر باشد . من گوشم با شماست .
زهرا بقیه چایش را خورد سینهای صاف کرد و بعد شروع کرد از آسمان و ریسمان بهم بافتن در تمام این مدت رضا که خوب او را میشناخت وقتی داشت صحبت میکرددقیقا متوجه شده بود که او حرفی دارد که میخواهد به رضا بگوید و حالا دارد مجلس را گرم میکند ازاینرو ساکت نشسته بود و چشمش را به دهان او و دلش را به دریا سپرده بود.این پسر در تمام زندگیش دوران سختی را گذرانده بود هرچند شانس با او یاری کرده بود ولی از آنچه بر او و روح حساسش گذشته بود نباید غافل بود . دردهای رضا آن نبود که بتواند به زبان بیاورد . هرکسی نمیتوانست سنگ صبور او باشد . زیرا باید درداو را میداشت تا حرف دلش را میفهمید.
رضا هنوز ساکت بود و دل به دریا سپرده تا چه پیش آید ثانیهها به سختی برای هردو سپری میشد . و امابعد از همه مقدمه چینیها زهرابه رضا گفت . رضا جان راستی تو برای آینده ات فکر کردی؟ بالاخره که چی؟ داری پیر میشی پسرم . من و رجب همانقدر که دلواپس زندگی و آیندهی منیرکه تنها دخترمان هست هستیم برای توهم نگرانیم من مثل مادرت هستم میشه به من بگی تا حالا کسی را زیر نظرگرفتهای یا نه؟ وآیا تاکی میخواهی همینطوربلاتکلیف بمانی . هر کاری در زندگی زمانی دارد اگر خیلی دیر شود مشکلها کمتر نه که بیشتر میشود باید انسان زمان مقتضی هرکاری را به جای خودش انجام دهد . تو جوان هستی بدبختانه کسی هم جز من و رجب نداری . همین باعث میشود که ما بیشتر احساس مسئولیت بکنیم . فکر کردیم شاید اگر خودمان به تو پیشنهاد بدهیم که هرکاری دراین راستا داشتی اگردلت خواست باما درمیان بگذارتا اگرتوانستیم به تو کمکی بکنیم میدانم خودت بهتر میدانی که چند فکر بهتر از یک فکر است ما بیشتر این فکر را کردیم که نکند رو دربایستی کنی وماهم بی خیال باشیم وزمانی برسد که دیگر برای خیلی کارها دیرشده باشد .زندگی تو همیشه برای من و رجب مهم بوده وقتی من بعنوان مادری نگران حرف دلم را به رجب زدم و به رجب گفتم خودش با تو صحبت کند او میگوید زنها بهتر در این موارد میتوانند کارساز باشند . ضمن اینکه اگر تعلل کنیم ممکن است بعدها رضا بگویدمن جوان بودم وشرمم آمدبا شمااین مسئله رادرمیان بگذارم شما چرامراآگاه نکردید به قول رجب آن زمان ما شرمنده تو میشویم حالامن آمده ام باتوصحبت کنم .همانطورکه گفتم من مادرتوهستم هرچه در دل داری بگو . من گوشم و هوشم با توست .رضا که خود را آماده نکرده بود به این سئوالها جواب بدهد . با کمیفکر ومن ومن کردن گفت .راستش من تا حالااصلا به این مسئله فکر نکرده ام هنوزهم زندگیم آنطورروبراه نیست که دست دختری رابگیرم وبیاورم بالاخره هرزندگی یک چیزهائی اولیهای لازم دارد که من الان اصلا دراختیارندارم .ضمن اینکه تاحال به هیچ دختری نه فکرکرده ام و نه به ذهنم رسیده بود که در فکرش باشم . زهرا گفت درست میگی منهم به حرفهای تو ایمان دارم تو توی دامن خودم بزرگ شدی اگر ترا نشناسم که خیلی عجیب است ولی بین خودمان بماند. من وهمسرم آنقدرخوب ترامیشناسیم که میدانستیم جواب تو چیست .توآنقدرچشم ودل پاک هستی که بودنت کنارما بعنوان فرزند برایمان سعادت است . همین دانستن اخلاق تو بود که تصمیم گرفتیم با تو صحبت کنیم . راستش نه یکبار که مدتیست من و رجب به این فکر افتاده ایم خیلی هم با هم در باره زندگی آینده تو فکر کرده ایم .راههائی هم به نظرمان رسید حتی یکی دونفر از اطرافیان را زیر نظر گرفتیم ولی رجب میگوید آینده رضا را اگر ما بخواهیم دخالت کنیم باید تمام هوش و حواسمان را جمع کنیم و با حساب اینکه ازدواج مثل هندوانه نبریده است از ترس اینکه مبادا پشیمانی پیش بیاید و ما شرمنده تو که امانت خداوند پیش ما هستی بشویم راستش دست و دلمان میلرزد.ما هردو ایمان داریم که تو از هر نظر شایسته هستی . هیچ کس دور بر ما نیست که باندازهی تو از همه جهت برازنده باشد .حرفهای زهراخانم کم کم داشت حوصله رضا را سر میبرد . با خودش گفت او چه میخواهد بگوید که اینهمه آب و تابش میدهد. درتمام مدت سرش به زیربودوضمن اینکه ته دلش ازشادمانی میلرزید و خوشحال بود که زهرااینگونه ازاوتعریف میکندولی هنوز در مانده بودکه نهایتااو چه میخواهد بگوید دراین افکاربود که بالاخره زهرا قصداصلیش رااینگونه درمیان گذاشت .رضا جان تو میتوانی این پیشنهاد راکه میکنم چه موافق وچه مخالف باشی.و حتی اگر دلت خواست هرگزبه کسی نگوئیم وتقریبا راز داریکدیگر باشیم. ووقتی از رضا قول گرفت گفت.
فصل هفتم
همانطور که گفتم من و رجب در باره زندگی تو خیلی فکر کردیم و صد البته به زندگی دخترمان که تو میدانی تنها امید ماست و آرزویمان فقط و فقط خوشبختی اوست و در آخر به این نتیجه رسیدیم که گوشت تنمان را زیر دندان هرکس و ناکس نگذاریم . مردمان یک رو دارند و هزار پشت هم ما و هم تو هر روز شاهد بدبختی دختران و پسران جوانی هستیم که بعلل گوناگون سرناسازگاری با هم را میگذارند و هرکدام تقصیر را به گردن دیگری میاندازند خدامیدان کدامیک گنه کارند ولی آخرش این درگیریها میشود استخوان که توی گلوی پدران و مادران آنها گیر میکند نه راه پس دارند و نه راه پیش از آبرو ریزی و این حرفها هم که بگذریم باید به چشم خود بدبختی و آینده سیاهشان روزگارمان را سیاه میکند از تو چه پنهان نمیخواهم زیاد ماجرا را کش بدهم نهایتا من و رجب فکر کردیم اگر تو راضی باشی منیر را به تو بدهیم . نمیدانم نظرت چیست . او و تو باهم سرسفرهی خودمان بزرگ شده اید همه چیز را در باره هم میدانیم .زهرا در موقع گفتن این حرفها به وضوح صدایش میلرزید . پس از ادای آخرین جمله در حالی که نفس عمیقی میکشید ساکت شد و چشم به دهان رضا دوخت ،ولی رضا
برق رضا را گرفت . او دهانش از تعجب و شنیدن این پیشنهادی که اگرچه آرزویش بود کاملا دست و پایش را گم کرده بود او توقع هر حرفی را داشت غیر از این . نمیدانست جواب زهرا خانم را چه بدهد . آنچنان حالش دگرگون شده بود که حتی نمیتوانست چشم از زمین بگیرد و به صورت او نگاه کند . زهرا که حال و روز رضا را پیش بینی میکرد وبا آنکه فکر میکرد امکان پاسخ منفی را از رضا نخواهد شنید در سکوت کامل منتظر جواب رضا بود .
مدتی که به نظر رضا و زهرا هردو عمری میآمد گذشت . بالاخره زهرا سکوت را شکست وبه رضا گفت . ببین آقا رضا تو مثل پسر من و رجب هستی همانطور که گفتم در دامان خودمان بزرگ شدی . منیررا هم خوب میشناسی و میدانی که چطور بزرگش کرده ایم نمیدانم اگر حالا امادگی جواب را نداری باشد تو دیگر پسری هستی که کاملا روی پای خودت هستی ما به تو و تصمیمات تو کاملا احترام میگذاریم میدانیم که ندانسته دست به عملی نمیزنی برای همین هست که میخواهیم جگر گوشه مان و آینده اش را به دست تو بسپاریم . درست فکرهایت را بکن وهروقت دلت خواست من و رجب منتظر جوابت هستیم . تو هنوز پدر و مادر نشدهای که حرف دل من و رجب را بدانی . ما تمام هستیمان همین یک دختر است جان هردوی ما به منیر بسته شده راستش میترسیم او را به دست غیر بدهیم . شاید برایت عجیب باشد که پدر و مادر دختری خودشان پیشنهاد کنند ولی ما همهی فکرهایمان را کرده ایم دیدیم به دست هرکس که منیر را بسپاریم دلمان توی دستمان است شاید به گوشت خورده باشد که منیر خواستگارانی دارد که خیلی از دختران دور و برمان آرزوی ازدواج با آنها را دارندوولی نه ما و نه منیر راضی نمیشویم ما میخواهیم او را به دست تو بسپاریم میدانیم که تو او را دوست داری و مثل چشمت از او محافظت میکنی . اینها را گفتم که تو تمام چیزهائی را که ما در نظر داریم بدانی و آنوفت تصمیمت را بگیری .این راهم بگویم که منیر هیچ اطلاعی از این پیشنهاد ما ندارد . خواستیم اول به تو بگوئیم که اگر مایلی بقیه اش را ما خودمان درست میکنیم ولی اگر مایل نبودی خوب خودت میدانی که ممکن است اتفاقاتی بیفتد که من و رجب هرگز راضی نیستیم . ضمن اینکه احساس میکنیم که منیر هم تو را دوست دارد. حالا دیگر این تو و این راهی که به نظر ما رسیده .
با این توضیحات زهرا دیگر کمیاضطراب رضا فرو کش کرده بود آرام شده بود و به این باور رسیده بود که خواب نمیبیند او عاشق منیر بود حاضر بود جانش را برای او بدهد ولی از فکر اینکه روزی بتواند او را از آن خود بداند برایش یک رویای غیر ممکن ب